دنیای واژه ها



این هفته با فرض شروع از از جمعه نه شنبه ، خب این شروع هم میتونه خوب باشه ، 

داستان اون حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت 

من جمعه عصر به لطف تماس مسعود رفتم کوه و از برگشت  من ماشینم همون جایی که بود گذاشتم و با موتورش رفتیم یکم چرخیدیم .دلم موتور سواری میخواست . قرار بود بریم مجلس عروسی  و بعد از یکی دو ساعت تقریبا هشت شب بود که من رفتم ماشین سوار شدم اومدم به سمت خونه . توی شهر ما یک منطقه ای به نام پیشکوه که قرار بود برزگترین پارک جنگلی خاورمیانه !! بشه که نشد و اینجا سه تا قله داره که گروه سه شنبه ها عصر برنامه تمرینی صعود میذاره و همچنین در روزهای جمعه ای که برنامه ای نداشته باشند. 

خلاصه من سوار ماشین شدم و بعد از عبور دومین سرعت گیر اتفاق عجیب رخ داد. یکهو دیدم حالت اینکه لاستیک ماشین ترکیده بشه ماشین به رقص در اومد . شانس اوردم که سرعتم کم بود. هر طور که بود ماشین نگه داشتم و اومدم پایین دیدم چرخم کج شده، به داداشم زنگ زدم و گفتم که فلان جا هستم و ماشین اینطوری شده، بعدش اومدم نور موبایل انداختم پشت لاستیک و دیدم که یک میله شکسته که نباید می شکست . اون میله اسمش موجگیر چرخ هست و عجیب بودن اتفاق اینجاست که وظیفه این میله دقیقا در زمان عبور از دست اندازها ( چه سرعت گیر و چه چاله ) تعادل ماشین حفظ کنه ، زمانی که حواست نیست و پرش میزنی این میله تعادل چرخ و ماشین در زمان فرود روی زمین حفظ میکنه . واقعا عجیب بود که از وسط دوتا شده بود. اتفاقی که اصلا نباید برای این میله مثلا فولادی رخ دهد . شکر که بدتر از این نشد. اگر همین اتفاق در جاده رخ میداد الان به ملکوت اعلی رفته بودم . خلاصه حدود 250 هزارتون اون میله برام خرج برداشت اما شکر که بدتر از این نشد. 

اتفاق دوم و کمی عجیب تر در مورد موبایلم افتاد. موبایلی که هنوز 40 روز نشده خریدم یکهو بدون هیچ اتفاقی تاچش از کار افتاد . من از باشگاه برگشته بودم که خواستم موبایل چک کنم که دیدم کار نمیکنه خلاصه اومدم خونه گفتم شاید بگذره  اما خب مشکل حل نشد. موبایل با گارانتی برداشتم رفتم سمت فروشگاهی که خریده بودم . در مسیر هم مامان دوباره زنگ زد اما نمی تونستم جواب بدم . خلاصه اینکه رفتن به اونجا هم نتیجه ای نداشت و فروشنده خیلی راحت گفت ببر پیش نمایندگی برای گارانتی و اون وقت شب هم که نمایندگی بسته بود.

کلی با ناراحتی اومدم خونه و تا صبح دستم به جایی بند نبود . صبح ساعت 730 باز زنگ مامان از خواب بیدار شدم و متاسفانه هنوز موبایل درست نشده بود . مامان رو از بی خبری با یک تماس از موبایل امیر در آوردم . رفتم گارنتی و طرف با یک روش ریست موبایل درست کرد و این چالش هم برای من تموم شد.

اول اینکه شکر که بدتر از این نیست . به نظرم این جمله از ماندگارترین دیالوگ های سریال های تلویزیونی این دوره خواهد بود. جمله خودم رو با اشاره با واژه چالش تموم کردم . اره من دوست دارم که اینطور مسائل رو به شکل یک چالش شخصیتی ببینم . چالش اینکه در چنین شرایطی چطور رفتار و کنشی داشتم. . مثل یک آزمون برای من می ماند، آزمون تست صبر و حوصله و کنترل رفتارم، قطعا برای هر کسی امکان رخ دادن چنین شرایطی چه بسا سخت تر وجود دارد. رخ دادن  یک اتفاق پیش بینی نشده به خصوص مورد اول، داری درصد بیشتری هست و دیدم کسانی رو که با این دست اتفاق ها روزها و هفته های زندگی شون رو به تلخی بردند. اولین سوالی که به ذهن آدمی در چنین شرایطی رجوع می کند این است که خدا چرا من ؟

این جنس اتفاق خیلی به منیت فرد اهمیتی نمی دهد و رخ می دهد. شوربختانه جنس ما اصلا طوری برنامه ریزی شده که همیشه رفتار و تفکر حق بجانبی داشتیم . در اکثر افراد این رویه شکل ثابت و پایداری دارد. اما واقعا نباید اینطور به این سری از اتفاق ها نگاه کرد. می توان به راحتی و خوشبینانه تر بهش نگاه کرد. احتمال اینکه شرایط بدتر و تاسف بار تری رخ می داد هم بود. به قول داداش سعید که بارها در چنین شرایطی ازش شنیدم که گفته برگرد و با خودت فکر کن که اگر می بینی اتفاق بدتری رخ نداده حتما جایی و یک روزیی کار خیری انجام دادی و این نتیجه اون کار و رفتارت هست . اینکه اون اتفاق بد اینطور به اینجا خلاصه شد و هنوز تن ات سالم و سلامت هست .

 


سلام 

امروز میخوام در مورد داداش سعید بنویسم . 

آدمی که به معنی واقعی کلمه خود خود عشق هست . آدمی که هر کاری که انجام میده با علاقه انجام می ده 

الان بالغ بر بیست سال که به کشاورزی مشغول هست . از همون اوایل می تونستی به راحتی علاقه به اینکار رو در چهره و رفتارش ببینی . 

از اون دست آدماست که هر طور شده سعی میکنه کاری که بهش سپرده شده به درستی انجام بده 

هیچوقت کم کاری نمیکنه . روزهایی بوده که هر کسی جاش بود کم میاورد. کار کشاورزی از اون دست شغل هایی پر زحمتی هست که اگر واقعا بهش علاقه نداشته باشی توان انجامش رو نخواهی داشت . 

هر ساله محصولی که میکاره مثل بچه هاش ازش مراقبت میکنه و دل به کارش داده و خودشو وقف این شغل کرده، شکر خدا هم که همیشه با راحتی و خیال آسوده محصولش رو به قیمت مناسب فروخته 

خیلی سخته هر روز خدا ساعت 4 صبح از خواب بلند بشی و تنها بری سر کشاورزی تا حدود 4 عصر مشغول باشی . این کار یک تنهایی خاصی هم به همراه داره البته برای مایی که دور از این دایره هستیم شاید واقعا قابل تحمل نباشه اما سعید به شوق خانواده اش و به خصوص دخترهای نازش از ته دل به این حرفه مشغول هست . دنیای خودشو هم داره و اگر بری پیشش اینقدر با عشق از کاری که انجام میده برات حرف میزنه که حض میکنی 

شب پنجشنبه بهم زنگ زد که فردا بیا بچه ها رو بیار که گوجه جمع کنیم و من تنها شخصی که به راحتی بهش چشم میگم همین داداشم هست. 

بطور ویژه ای دوستش دارم. صبحش رفتیم اونجا تا ظهر گوجه جمع کردیم و من کلی کیف کردم . یک شوخ طبعی خاصی هم داره که واقعا وقتی چیزی رو تعریف میکنه به خنده می افتی و از هم جالب تر در زمان تعریف صورتش ممیک خاص و شدیدا خنده داری داره . کلا حرفهای تاریخی و موندگار هم زیاد میزنه، به شدت هم اهل دل ایشون ، من به فداشون بشم . 

چندتا عکس براتون اینجا میذارم تا محصولشو ببینید 

از محصولاتش میتونم به خیار، گوجه فرنگی ، بادمجون، کدو، لوبیا ، عدس و . اشاره کنم 

برای دیدن عکسها به ادامه مطلب برید 

ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عافیت‌سوزی Eyetech پلاکت پاور دستگاه لیزر بعد از مدرسه نعلــــــین سایبری وبلاگ رسمی پرشیا خودرو blackdecker فیزیک دبیرستان دکتر آشتیانی 24 لرن | آموزش سئو و بهینه سازی سایت